از این هفته قرار بود دیگر به هانوور نروم و شبها در ریچموندهیل پیش پریسا و ریرا بمانم. بعد از سالها این جابجایی ممکن شد تا یک شب دوری در هفته تمام شود و سهشنبهشبها وقتی از مطبِ دوردست برمیگردم ریرا برای “پنج دقیقه بغل” خودش را در رختخواب به خواب نزند.
از این هفته قرار بود شبها در بغلم بخزد و بخواهد قصهی “سلمان کَر شعبانِ کَرِ” مثنوی را برایش بخوانم. پریسا بگوید “تنبل! خودت بخون.” و ریرا بخندد و بگوید “نه! بابا بامزه تعریف میکنه” من قصه را بخوانم و او منتظر شود تا من به جایی برسم که مرد دهاتی به شعبان بگوید “مرد حسابی چرا چرت و پرت میگویی؟ مگر این هیکلت را برای زیر گل درست کردهاند” شعبان که خوب نمیشنود کمرش را نشان دهد و بگوید “بله. بله تا اینجا”. آنوقت ریرا غشغش بخندد و بگوید” دوباره. دوباره بخون بابا” بخندیم بخندیم و من در بغلم سفت او را بفشرم. تمام هفتهها را شمرده بودی ریرا.” هشت هفته مونده بابا که دیگه نری هانوور”،” شیش هفته مونده بابا”،” چهارهفته مونده بابا.”
امروز دوشنبه اما دیدم صندوقهای میوه، سینیهای حلوا و کیکیزدی را بار ماشین میکنند. پرتقال نارنگی خیار. خرما حلوا پارچههای سیاه. مقصد کجاست؟ مسجد کوچکِ کوچهی مادریات. مراسم چیست؟ مراسم پرسهی تو و مادرت. من که جانی ندارم و نخواهم آمد، اما ریرا غشغش خنده در اولین دوشنبهشبِ باهمبودن کجا سینیهای حلوا کجا ریرا. دوباره بخون بابا و بغلِ سفت کجا و صندوقهای میوه و صدای مداح کجا ریرا؟ به من بگو عزیزم. این مراسمِ ختمِ من است یا تو و مادرت یا هرسه نفرِ ما ریرا؟
۱۳ ژانویه ۲۰۲۰