روز سیزدهم، ایران

پریسای عزیزم، دو هفته از آخرین گفتگوی ما گذشت. تو درباره‌ی رزرو تاکسی به فرودگاه حرف می‌زدی و من که در سایه نشسته بودم تا تو و ری‌را موهای کوتاهم را نبینید و غر نزنید گفتم عازم سرکارم و خیلی نمی‌توانم طولانی‌اش کنم. تو فقط می‌خواستی به منِ وسواسی تاکید کنی که به موقع و شاید پنج ساعت پیش از موعد به فرودگاه می‌رسی و من خیالم راحت باشم و مثل مار زخمی تمام روز از نگرانی به خود نپیچم. راننده‌ی مطمئن، هوای خوب، جاده‌ی بی‌برف 

پریسای عزیزم، کاش آن گفتگو تا امروز طول می‌کشید. کاش ری‌را به جای لحظه‌ای رد شدن از جلوی دوربین، طولانی‌تر می‌ایستاد و من سیر می‌دیدمش. برای آخرین بار، آخرین بار، آخرین بار. تو نمی‌دانی آخرین بار چه ترکیبِ مشمئزکننده‌ی عذاب‌آوری‌ست. 

پریسای عزیزم، می‌توانستیم ساعت‌ها بی‌خودی بایستیم و به هم زل بزنیم. می‌توانستیم از نرفتن، نیامدن و به پرواز نرسیدن حرف بزنیم. تو به پروازت نرسی من سرکار نروم ری‌را از جلوی دوربین رد نشود و زمان در لحظه باقی بماند. 

آخرین گفتگوی ما بود و آخرین گفتگوی ما باقی ماند و این زخمِ خون‌چکان چنان گشوده است که انگار امروز صبح اتفاق افتاده است. 

پی‌نوشت: من در مراسم پس‌فردای خانه‌ی هنرمندان نخواهم بود. دوستان لطف کرده‌اند و به یاد ری‌را و پریسا گرامیداشتی برگزار می‌کنند. 

۲۱ ژانویه ۲۰۲۰

ارسال برای دیگران

کتاب‌ها