صبح که بیدار میشوم تمام بدنم درد میکند. انگار تا صبح لگدکوب شدهام. غذا میخورم اما طعمش را نمیفهمم. میخوابم اما انگار چشمانم باز است. هیچ لذتی دیگر معنا نمیدهد. هرجا که میروم موج اندوه با من است و تا شعاعی خندهها را از لب میچیند، آدمها را مچاله میکند چون باد سردِ مرگزایی که بر گلهای تازه بوزد. طوری که جلو میآیند و با اشک تسلیت میگویند. شکایتی ندارم.
کتاب “سوگ” به زبان فارسی را خریدم و ورق زدم. کسی توصیه کرده بود. خوشم نیامد. نثر ضعیفی داشت. علاوه بر اینکه واکنشهای من بیمارگونه نیست. من ساعت شش و پانزده دقیقهی هر صبح رعشه نمیگیرم. من به تلفن پریسا زنگ نمیزنم تا بدانم چرا دیر کرده است (چرا زنگ زدهام تا صدای ظریفش را روی پیامگیر بشنوم). من ساعت سهی بعدازظهر در ایستگاه اتوبوس نمیایستم تا ریرا بیاید. من باور کردهام. من نسبت به آنها که ترکم کردهاند خشمگین نیستم. من به موضوعاتی چون بهشت و جهنم و فرشتهها بیعلاقهام. من به دعا و نفرین اعتقادی ندارم. برای من مرگ پایان آرزوهاست و آنطور که فهمیدهام دو چیز اساسی آزارم میدهد. “فقدان”، “نوع حادثه“.
با اولی هیچ نمیتوانم کرد جز گریههای طولانی و دردی که هر شب تا صبح تنم را خرد میکند. اما برای دومی پایم را روی زمین خواهم گذاشت.
۱ فوریه ۲۰۲۰