پریسا جان! تو اولین کسی بودی که توکای آبی را خواندی. وقتی خواندی چرا نگفتی بهمن در قصه نمیرد؟ وقتی خواندی چرا نگفتی اگر بهمن میمیرد پس روز خاکسپاریاش آفتابی نباشد؟ وقتی خواندی چرا نگفتی او را در گورستانِ الگینمیلز خاک نکنم؟ تو میدانستی من پیش از نوشتنِ داستان به آن گورستان رفتهام بر سنگ قبرها قدم زدهام بر مردگانِ آن گریستهام. پس چرا نگفتی نه؟
پریسا جان! چرا روز خاکسپاری تو و ریرا شبیهِ روز خاکسپاریِ بهمن آفتابی بود؟ چرا شما را به الگین میلز بردم؟ چرا دنیا در آن ساعت از کار نیفتاد؟ کسی میخکوب نشد؟ کسی دست از غذا خوردن نکشید؟ چرا آسمان خون گریه نکرد؟
“همیشه فکر میکرد روزِ خاکسپاریِ بهمن روزی باشد سرد که آسمان نه باران که خون گریه کند. همیشه فکر میکرد روزی که بهمن بمیرد همهی آدمها در جای خود میخکوب خواهند شد رانندههای تاکسی از پشتِ رُل بیرون میآیند شیشهشورهایِ آسمانخراشها در آسمان معلق میمانند و تاب میخورند خلبانها به مسافرانشان میگویند دست از غذا خوردن بکشند پسر و دختر جوانی که در کوچهای به هم چسبیدهاند از هم فاصله میگیرند و اشک به چشم میآورند. اما برعکس روزِ خاکسپاریِ بهمن روزی بود آفتابی و روشن که دوچرخهسوارها و شلوارکپوشها را به خیابان کشانده بود. وقتی سوار بر ماشینِ دکتر رهبانی به گورستانِ الگینمیلز میرفت مادرهایی را میدید که روکش کالسکهها را کنار کشیدهاند و به بچههاشان لبخند میزنند پس زل زد به آن پیرمرد که روزنامه به دست پشتِ چراغِ عابر پیاده ایستاده بود و کلاه حصیری به سر داشت.” فروردین ۹۳
۱ فوریه ۲۰۲۰