ریرا جان! در روز خاکسپاری از طرف مدرسه دو جعبهی زیبا و یک چمدان کوچک دریافت کردم. و البته دو روزنامه دیواری بزرگ که بچهها اسمت را در مرکز آن نوشتهاند با نوشتههایی مورچهوار در پیرامونش.
ریرا جان! در جعبهها نامههایی هست. نامههایی به من برای تسلی برای پذیرش برای باور کردن. بچهها همه متاسف هستند همه گریه کردهاند حتا یکیشان سه دور تمام مدرسه را دویده است تا آرام شود. در جعبهها نقاشیِ “تنبل” و “میمون” فراوان است، حیوانات مورد علاقهات.
ریرا جان! نگفته بودی در کلاس اول برج شیرینیِ آرین را در یک لحظه خورده بودی و کلاس از خنده منفجر شده است. همه در نوشتهها از آن یاد کردهاند.
ریرا جان! بیشتر بچههای کلاس چهارم نوشتهاند جای تو در بهشت خوب است. یادت هست تا چه اندازه در این موارد با هم حرف میزدیم؟ اما بعضی بچهها هم جور دیگری نگاه کردهاند. دوست نزدیکت نوشته “سزاوار نبود” یا یکی دیگر گفته “ریرا حتا ده سالش هم نشده بود“.
ریرا جان! در چمدان وسایل شخصی تو را جا دادهاند. مدادها دفترها کتاب ریاضی. کاردستیهایی که با عشق میساختی. دستکشهای بافتنیات هم آنجاست. مثل پریسا که دستکش و کلاه را در ماشینش جا گذاشته است و آنها را از آن روز روبروی خودم جا دادهام تا مرتب ببینم. اما ریرا جان! باز کردن این جعبهها و چمدان آنقدر سخت نبود که باز کردنِ بستهای کوچک در گوشهی چمدان. سختترین کار گشودن آن بسته بود. در آن بسته کفشهای کوچک توست. کفشهای سیاه و سفید مدرسهات که قول دادی تمیز نگهداری و تمیز نگه داشته بودی.
ریرا جان! امروز دوباره به اتاقت، آن معبد کوچکِ دربسته، به آن جعبهها به چمدانت و به کفشها سر خواهم زد.
۳۱ ژانویه ۲۰۲۰