فرشاد همیشه میگفت دو چیز از توانِ آدمیزاد خارج است، دو اندوه بزرگ. فرشاد همیشه میگفت در عمری که کردهام دو چیز را میشناسم که کمرشکن است که زانو را خم میکند. فرشاد همیشه میگفت مهاجرت و مرگِ فرزند.
فرشاد عزیزم! تو که روانِ آدمی را میشناسی، تو که پزشک عالیرتبهای آن سوی اقیانوسها هستی، تو، فرشاد عزیزم، تو بگو من چگونه هنوز نفس میکشم؟ چطور هنوز این پاها راه میروند؟ این دستها بند کفش میبندند این نفس در هوای برفی ها میشود و در آسمان خودش را گم میکند؟ تو بگو فرشاد؟ بگو چطور ممکن است؟
فرشاد، نگار، بهرام، لیلا، مهدی، ستاره، بهناز، مهدی، لیلا، پویه و فرهنگ عزیز، رژینِ مهربان، محمد، باربد، الیار و رایان دوستداشتنی، ای شاهدانِ غمگینِ زندگیِ ما، که سالهای تلاش تنهایی و موفقیت ما را دیدهاید، دلتنگتان هستم. شما که چمدانم را بستید شما که برایم بلیت خریدید شما که مرا به فرودگاه رساندید شما که برایم پیراهن مشکی آوردید، وقتی برگشتم به من بگویید. از خاطراتِ دخترها بگویید. از جزییات کوچکی که میدانید. گریه نخواهم کرد. قول میدهم. زاری نخواهم کرد. قول میدهم. من این دو زندگیِ کوتاه را به جشن خواهم نشست. روزهای خوب را به یاد بیاورید و وقت برگشتن در گوشم بخوانید. من همیشه منتظر شنیدن هستم.
۱۹ ژانویه ۲۰۲۰