میگویند تا تو بیقراری میکنی به خوابت نخواهند آمد. میگویند تا چشمههای اشک جاریست در رویا آنها را نخواهی دید.
در روز دهم بیقراری میکنم. در روز دهم اشک میریزم. نیازی به خواب و رویا نیست. به ایوان میروم و رو به شهر سیمانی سیگاری میگیرانم. ریرا ندیده است من سیگار بکشم. سالهاست که. از آن چهارشنبهی لعنتی شروع شد وقتی از دوستان خواهش کردم پاکتی سیگار به دستم برسانند. اگر ریرا بود بیرودربایستی میگفت “بابا مراقب سلامتیت نیستی” بله دخترم مراقب سلامتیام نیستم اما سعیام را میکنم. چند روزی چند ماهی چند سالی به من فرصت بده تا خودم را بازیابم.
در روز دهم شهر را تماشا میکنم. نیازی به رویا نیست. شهر میتواند زنده باشد شهر میتواند نفس بکشد. من میدانم جایی از آن زندگی پنهان است، در سردخانهای کوچک در دل این شهر دو قلب تپنده پنهانند، دو عاشق زندگی، دو پرندهی مهاجری که با پرواز آخرین به منزل نرسیدند.
در روز دهم با بیقراری سیگار را بر کفِ ایوان پاسار میکنم. “باشد ریرا. مراقب خودم هستم عزیزم.”
۱۸ ژانویه ۲۰۲۰