سفر

بعد از ارجاع پرونده‌ی سرنگونی پرواز به دیوان بین‌المللی دادگستری در لاهه عازم سفری جاده‌ای شدم. تلفنم را خاموش کردم تا مدتی با خود تنها بمانم. جاده از شرق کانادا می‌رفت و در جایی در غرب آمریکا تمام می‌شد. چند هزار کیلومتری راه بود ولی این چهارمین بار بود که در این چهار سال به جاده می‌زدم و صدها کیلومتر از خانه دور می‌شدم. 

جاده به جایی در دود برآمده از آتش‌سوزی‌ها در آمریکا و کانادا می‌رسید. پس فرمان را به شمال برگرداندم که کانادا باشد. ۹۰۰ نقطه در کانادا در آتش می‌سوخت که می‌گفتند بیش از پانصد نقطه‌ی آن غیر قابل مهار است. چند نفری آتش‌نشان جان خود را از دست داده بودند و همه‌ی جاده‌ها امن نبود. انگار همگی چشم‌شان به آسمان باشد تا بارش باران، وضعیت بغرنج را به آرامش بکشاند. 

مثل همیشه اخبار ایران را در دستگاه الکترونیکیِ دیگری دنبال می‌کردم. حکم عباس دریس را که با بی‌رحمی به اعدام محکوم شده است. دستگیری دادخواهان را. فشار مضاعف به خانواده‌ی کیان را. مبارزه‌ی بی‌امانِ نسل جوان را که بر قوانین متحجرانه گردن نمی‌نهد. نسلی که می‌گوید نه. از طرف دیگر ناامیدیِ دانشمندان در کنترل تغییرات آب و هوایی را در رسانه‌های غربی می‌خواندم و می‌شنیدم. این‌که التزام عملی به تفاهم اجلاس پاریس در ۲۰۱۵ ضرورت دارد. این‌که با این وضعیت، محدود کردن افزایش دما به یک و نیم درجه‌ را غیرممکن می‌دانند. این‌که ۸۰ درصد گازهای گلخانه‌ای را کشورهای ثروتمند و توسعه یافته ایجاد می‌کنند و کشورهای فقیر اولین‌ها خواهند بود که قربانی می‌شوند. این‌که خاورمیانه در تحلیل‌های آن‌ها جای چندانی نداشت مگر بخواهند به بالاترین دمای ثبت‌شده در جهان اشاره‌ای بکنند. به این‌که ما ایرانیان خود باید ایران را نجات بدهیم و اگر جمهوری اسلامی همچنان باقی باشد چندی دیگر ایران را به طور کامل غیر قابل زیستن خواهند کرد. در سرزمینی گرم و خشک که بخش بزرگی از آن کویری‌ست چگونه می‌شود با این بحران عظیم که بزرگترین بحران پیش‌روی بشر است مقابله کرد. 

در راه مثل چهار سال گذشته به راه‌های قانونیِ کشاندنِ جمهوری اسلامی و سرانش به تمام محکمه‌های موجود در دنیا فکر می‌کردم. این‌که ممکن است به زودی پلیس فدرال کانادا هم به پرونده‌ی جنایی در اوکراین پاسخ دلگرم‌کننده‌ای بدهد. به مسیری فکر می‌کردم که در چهار سال گذشته طی کرده‌ایم. به راه‌های دیگری برای مبارزه با فراموشی. این‌که تمام قربانیان این چهار دهه در بی‌رحمی و قساوت قربانی شدند و ما برای مبارزه با فراموشی چه می‌توانیم بکنیم. در راه خبر درگذشت میلان کوندرا را هم شنیدم که روزی نوشته بود “ستیز با قدرت، ستیز حافظه با فراموشی‌ست”. گفتم اگر در خانه بودم شاید چیزی درباره‌‌اش می‌نوشتم بر ضرورت به یاد آوردن، هرچند اگر رنج‌آور باشد. به ضرورت به یاد آوردنِ تیرهای خلاص، پنجه‌های خونین خشک شده بر دیوارها، به ضرورت به یاد آوردن جداره‌ی سوراخ سوراخِ یک هواپیما، به ضرورت به یاد آوردنِ وصیت‌نامه‌هایی که به خانواده‌ها نرسید، تلفن‌هایی که وصل نشد، پیکرهایی که در پشت‌بام و نیزار و خیابان بر روی هم انباشته شدند. به ضرورت خانه‌هایی که با بمباران آوار شدند، مادرانی که چشم به راه فرزند ماندند، پدرانی که در تنهایی مو سپید کردند. به ضرورت به یاد آوردنِ آب و آبادانی و جوانی که به دست خودکامه‌های حوزه و سردارانِ نادانی به خشکی و تشنگی رسیدند. 

اما گاه زمانی لازم است تا به گذشته بنگری و هزاران کیلومتر در تاریکی و روشنایی برانی تا به خانه‌ی اول برگردی‌. دو هفته در گرگ و میش در باران و تگرگ، در هوای دودآلود و در غروبی که ابدی‌ست بروی تا مگر شعله‌ی رسیدن به عدالت در جایی دلت را گرم کند. و بعد دوباره به خانه برسی. خانه‌ای که از عطر آشنایِ تنِ عزیزان خالی‌ست. در را بگشایی و بدانی کسی منتظرت نیست. تنها عکس‌هایی بر دیوار و بر میزهای خانه که به تو می‌گویند فراموش نکن. فراموش نکن و بجنگ.

ارسال برای دیگران

کتاب‌ها